می کنم گاهی به یاد مستی چشمت شتاب
تا قیامت می روم در سایهٔ مژگان به خواب
از ادب پرورده های حسرت لعل توام
ناله ام چون موج گوهر نیست جز زیر نقاب
تا قناعت رشته دارگوهر جمعیت است
خاک بر جا ماندهٔ من آبرو دارد خطاب
گر به دریا سایه اندازد غبار هستی ام
از نفس چون فلس ماهی رنگ می بندد حباب
می کند اسباب راحت پایهٔ غفلت قوی
بر بساط سایه همچون کوه سنگین است خواب
امتیاز جزء وکل در عالم تحقیق نیست
هیچ نتوان کرد از خورشید تابان انتخاب
گردبادیم از عروج اعتبار ما مپرس
می شود برباد رفتن خیمهٔ ما را طناب
عمرها شد در غبار وهم توفان کرده ایم
چشمهٔ آیینه موجی دارد از عرض سراب
کار فضل آن نیست کز اسباب انجامش دهند
بر خیال پوچ می نازد دعای مستجاب
سخت رو را رقتی غرق خجالت می کند
ایستادن سنگ را مشکل بود برروی آب
از طلسم چرخ بی وحشت رهایی مشکل است
روزنی در خانهٔ زین نیست جزچشم رکاب
محرم آن جلوه گشتن نیست جزمشق حیا
حیرت آیینه هم اززنگ می خواهد نقاب
عشق راکردیم بیدل تهمت آلود هوس
در سوادکشور ما سایه دارد آفتاب